دختری با حریر مشکی بر سر که پرده ی شب چشمانش را تسخیر کرده و روزگارش هم به رنگ چشم هایش رنگ باخته است. دختری از جنس درد های اجباری و اجباری های درد آور. دختری که زیر بار مشکلات مرد شده است. دختر است اما مردانه دلش گرفته است. خسته شده اما هنوز هم چون کودک با نشاطی شوق به ادامه دارد ...
سارا سر به زیر است. آسه میرود و آسه میآید. چادر میگیرد، نماز میخواند، با مردِ نامحرم همکلام نمیشود.
زندگیاش روالِ عادیای دارد.
ته تغاریِ حاج صالح طاهری است و دو خواهر و دو برادرِ بزرگ تر از خودش دارد.
اما همه چیز همینقدر ساده پیش نمیرود؛ زندگی بالا و پایین دارد.
سارا عاشق میشود. فکرش را بکنید! دختری که با مردِ نامحرم همکلام نمیطد دل میبندد به چاوش بشیری پسرِ شارلاتانِ محلهشان.
این را هم بگویم که این علاقه یک طرفه نیست و قلبِ چاوش نیز لرزیده است.
اما میدانید؟ مشکلاتِ بزرگ تری هم وجود دارد. مشکلاتی که زندگی را به کل عوض میکند.
یک مشکل، یک اشتباه، یک تصادف!
همه چیز را بهم میریزد.
سهیل برادرِ سارا در یک شبِ سردِ پاییزی با ماشین با شروین برادرِ چاوش میزند و شروین در دقیقهی اول دارِ فانی را وداع میگوید..
آیناز دختر شر و شیطون که همه خاستگاراش رو فرارے میده حالا به درخواست پدرش مجبور میشه کسے رو انتخاب کنه که فقط عکسش رو دیده و بدون جشن و با یڪ عقد تلفنے به خارج کشور پست بشه!!!
یک زن...زنی با گذشته ای ناخوشایند و آینده ای نامعلوم...زنی عاشق که در ورطه ی یک زناشویی سرد و بی عشق دست و پا میزنه...و تصمیم میگیره برای نجات زندگیش کاری کنه و....
هیدارا حاجیِ جوون ۲۸ساله ای که شرط حج رفتنش ۱۰سال تدریس علوم دینی تو دانشگاهه یه حاجی که با شیطنت و جذابیتش ، خط بطلانی رو باور منفیِ جوونای امروزی راجبه مذهبی جماعت میزنه و دست بر قضا شوکا دختر قرتی و بیبندوبار سرراهش قرار میگیره....
زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه...
این رمان من در مورد دختری به اسم باده دختری مثل باده …مثل یه نسیمه …دختر قصه ما خیلی مهربون غرور نداره …..ولی یکم لجباز ….. عاشقه ..دیوانه ور عاشقه …عاشقه پسرعمش امیرعلی….
امیرعلی خیلی خشک …سرد …مغرور…کنسل کنندس …ولی دختره قصه ما دوستش داره خیلی زیاد
چایی رو برداشتمو باقیموندشو سر کشیدم.آنا زود باش د لعنتی شیش و نیم شد. بسه کمتر بخور میترکی!! چیه انگار از ارث بابات میخورم..
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متلعق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه..شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته ... پس ..
شاهو یه پسر کرد و جذابه که توجه دخترای زیادی رو به خودش معطوف کرده اما اون به هیچ وجه نمیخواد عاشق بشه ولی وقتی به خودش میاد که دلناز دختری که تو خونه سرایداری مادربزرگش زندگی میکنه دل و ایمونشو برده...