یه داستان... یه زندگی... یه دختر به اسم دریا شریفی... دختری شیطون، با دو تا دوست مثل خودش که قصد دارند با هم به یه مسافرت چند روزه برن، اما توی راه اتفاقی میوفته و این جاست که سرنوشت، دختر شیطون ما رو با پسر خجالتی قصه مون آشنا می کنه؛ اما این آشنایی به کجا کشیده می شه؟
دختری با حریر مشکی بر سر که پرده ی شب چشمانش را تسخیر کرده و روزگارش هم به رنگ چشم هایش رنگ باخته است. دختری از جنس درد های اجباری و اجباری های درد آور. دختری که زیر بار مشکلات مرد شده است. دختر است اما مردانه دلش گرفته است. خسته شده اما هنوز هم چون کودک با نشاطی شوق به ادامه دارد ...
زندگی پنج تا پسر...غرق تو خوشی .. دور بودن از دنیایی که اسمش زندگیه...
یه اتفاقاتی تو دنیای اطرافمون میوفته که بدون میل و اراده خودمونه...
هر چیم که پولدار باشی . فقیر باشی یا...
بازم برای اون بالایی بنده ای و تو یه سطح قرار داریم هممون. دوست،رفیق،آشنا،نمیشناسه...
حتی پارتی بازیم نمیشه کرد که سرنوشت خودمون و بخوایم تغییر بدیم ...
مثل ورود نفر ششمی که مهمان خونه ای میشه که صاحب خونه ها نمی دونن رسم مهمون نوازی از این مهمان چهجوریه؟؟