-من خيلي بيرحمم مهرزاد.اينو به گوشت نرسوندن؟
مهرزاد لبخند زد:
-ميخواي بيرحم بازي كنيم؟ تا الان دلرحم بودم،ولي ميخوام به بازي هيجان بدم.
فشار دستهاش رو دور شونههامون بيشتر كرد و گفت:
-به خاطر تو،فقط يكي از دخترا رو ميبرم.نظرت چيه؟
فراز جوابي نداد.مهرزاد ادامه داد:
-يه لطف ديگه هم بهت ميكنم.تو بگو كدومو ببرم.چطوره؟خيلي بهت حال دادما.اصولا با دشمنام انقدر مهربون نيستم.
فراز اخم كرده بود.محكم گفت:
-ولشون كن مهرزاد!
-تازه داره خوش ميگذره.
-داري بد بازياي روشروع ميكني.
-وقتمو تلف نكن.زود انتخاب كن.
پر غيظ گفت:
-مهرزاد!
مهرزاد به ظاهر كلافه گفت:
-حاليش كنيد شوخي ندارم.
يك دستشون دستمون رو گرفته بود و دست دوم دور گردن پيچيد.هيلدا به سرفه افتاد.
فراز بلند گفت:
-ول كنننن!
مهرزاد با دست اشاره كرد..دست از دور گردن آزادشد....